کد مطلب:35463 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:229

عدالت علی نسبت به برادرش، عقیل











«فاحمیت له حدیده»

آهن پاره ای برای او (عقیل) سرخ كردم!

روزی عقیل حكایت آهن تفتیده را در مجلس معاویه شرح داده بود، با اینكه حضار آن انجمن از دشمنان دیرین و كینه توز امیرالمومنین (ع) بودند، به طوری این داستان در آنها اثر بخشید كه چشمان همه لبریز از اشگ گردید. در پایان سخن، معاویه چنین گفت:«دیگر مادر روزگار، فرزندی مانند علی (ع) پرورش نخواهد داد»

اكنون این داستان را از متن بیان آن بزرگوار كه در نهج البلاغه درج شده است، از نظر خوانندگان گرامی می گذرانیم.


علی (ع) را به لذات دنیا چه كار؟
چو او هست بر داد و دین دوستدار


رضایم بستر كنم خاك و خار
همه شب كنم صبح در بی قرار


رضایم كه دستم ببندند تنگ
تنم را كشانند بر خاك و سنگ


ولی هیچ موقع نباشم رضا
كه از من، دلی خسته ماند به جا


كه دیدار یزدان به روز جزا
به وجدان آلوده كی شد سزا؟


علی را بود بیم روز جزا
شود دامن آلوده نزد خدا


من و ظلم، حاشا علی (ع) و ستم!
علی (ع) از ستمكار گردد دژم


به خاك اندر آییم چون زود و دیر
چو برخاستی را برآید صفیر


به دیدار یزدان گشاییم چشم
چگونه ببینیم او را به خشم؟


برای چه در كاخ سازم مقر
و یا خشت آن را كنم سیم و زر؟


عقیل آن برادر كه بی دیده بود
پریشان و از فاقه رنجیده بود


بیامد به نزدیك من، تنگدست
كه دستش بگیرم به چیزی كه هست

[صفحه 41]

همه كودكانش به دنبال او
پریشان تر از جمله احوال او


نه دینار بودش نه بار و بنه
همه خسته از فاقه و گرسنه


چو یك صاع گندم برای خوراك
طلب كرد آشفته و بیمناك


چو سهمش ادا گشته بد بیشتر
نبودش حقوقی از این رهگذر


ز جان ناله می كرد آن تیره بخت
همی كودكانش خروشیده سخت


به پاسخ نگفتم چو او را جواب
گمان كرد اكنون شود كامیاب


یكی پاره آهن به آتش درون
نهادم چو گردید همرنگ خون


چو این دفعه تكرار خواهش نمود
به دینار و گندم سفارش نمود


همان آهن تفته جای درم
به دستش نهادم همی لاجرم


چنان نعره برداشت از درد جان
كه گفتم برآمد ز جسمش روان


چنان اشترانی كه قربان كنند
همی نعره از درد جان می زنند


بگفتم كه مادر بگیرد عزا
به مرگ تو چونی در این ماجرا


تو زین آهن تفته پیچیده ای
كه بازیچه اش می كند بنده ای


چگونه علی (ع) می شود بردبار
به دوزخ، كش افروخت پروردگار


تو از جسم رنجیده نالی نزار
من از درد وجدان چه سازم به كار


شبی نیز یك مرد دنیاپرست
مرا شد به دیدار حلوا به دست


گمان برد آن ناكس بی حیا
كه با رشوه شاید فریبد مرا


بدو گفتم: این را گذارم چه نام
تصدق، زكاتست بر ما حرام


چنین گفت كاین هدیه ای كم بهاست
كه تقدیمی من برای شماست


بدو گفتم: ای مرد دیوانه ای
و یا از خرد دور و بیگانه ای


اگر دولت دهر را رایگان
علی را ببخشند اندر زمان


كه یك پوست جو ز موری دژم
ستاند علی (ع) كی رساند ستم


علی را به لذات ناپایدار
چه حاجت علی را به دنیا چكار

[صفحه 42]


صفحه 41، 42.